.jpg)
امتحانات معرفی داشت شروع میشد. من با با توجه به اینکه سالهای قبل دو سال جهشی خونده بودم امسال سال ششم دبیرستان بودم وباید برای شرکت در امتحانات نهایی در امتحان معرفی قبول میشدم.
البته درسم بد نبود ، اما بعد از ماجرای پریروز ودیروز مخم بهم ریخته بود.مدرسه تق ولق شده بود و راحت میتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنین برسونم .
البته اگر اینطور هم نبود فرقی نمی کرد ،چون من تو مدرسه اونقدر کبکبه و دبدبه داشتم که بتونم هر موقع که میخوام از مدرسه بزنم بیرون . خیر سرمون آخه ما جزو هنرمندای این مملکت به حساب میومدیم.
بهر صورت برنامه امتحانات معرفی را گرفتم و از مدرسه زدم بیرون.ساعت ده وبیست سه دقیقه بود وتا ساعت یک هنوز کلی وقت داشتم . واسه همین تصمیم گرفتم اول یه سری به رادیو که تو میدون ارک بود بزنم .واسه همین گاز ماشین رو گرفتم . ساعت یازده وپنج دقیقه بود که به رادیو رسیدم .وقتی وارد شدم به اولین کسی که برخوردم استاد صادق بهرامی بود خیلی دوستش داشتم یه جورایی شبیه پدر بزرگ مرحومم بود کسی که تو زندگیم خیلی بهش مدیونم.
بعد فرهنگ رودیم(مهرپرور) ما با هم تو سریال بچه ها بچه ها کار میکردیم.
خوش و بش کوتاهی کردیم و گذشتیم ظاهرا” هم اون عجله داشت هم من.
بهر صورت کار هام و ردیف کردم و یازده و چهل دقیقه از رادیو خارج شدم و یه راست به طرف تجریش رفتم . وقتی رسیدم اولین دانش آموزان داشتند از دبیرستان خارج می شدند.
نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا” حواسم نبود که بد جایی ایستادم.ضربه ای به شیشه ماشین ،من را به خودم آورد یه سروان راهنمایی ورانندگی بود که به شیشه ماشین میزد. شیشه رو پایین دادم وگفت گواهینامه.
منم که گواهی نامه نداشتم.ناچار بودم از حربه همیشگی استفاده کنم البته ایندفعه با یکم پیاز داغ بیشتر.
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 798
|
تعداد امتیازدهندگان : 261
|
مجموع امتیاز : 261
:: ادامه مطلب ...