شخه گلی برای غمم(قسمت4و5)


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



(..')/♥ ♥('..) .\♥/. = .\█/. _| |_ ♥ _| |_ ________________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ _________________ _______@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ ______@@@@@@@@@@ _________@@@@@@ _________________________ __@@@@_____-_____@@@@ ___@@@@_________@@@@ ____@@@@_______@@@@ _____@@@@_____@@@@ ______@@@@___@@@@ _______@@@@__@@@@ ________@@@@@@@@ _________@@@@@@@ __________@@@@@@ ___________@@@@@ ____________@@@@ ______________________ _____@@@@@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ نگران نباش ، نفرینت نمیکنم ! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست

به نظر شما عشق اول بهترین عشقه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشق همیشه تنها سالارو آدرس hamedsalar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

با تشکر:عاشق همیشه تنها سالار







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 111
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 111
بازدید ماه : 575
بازدید کل : 28659
تعداد مطالب : 124
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1



آهنگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 124
:: کل نظرات : 80

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 111
:: باردید دیروز : 30
:: بازدید هفته : 111
:: بازدید ماه : 575
:: بازدید سال : 7629
:: بازدید کلی : 28659

RSS

Powered By
loxblog.Com

قواعد زندگی آسونه -عاشق نشو تا بتونی زندگی کنی-09215805586

شخه گلی برای غمم(قسمت4و5)
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 14:22 | بازدید : 267 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

افکار گوناگونی به مغز بهانه هجوم می آورد که هول انگیزتر از همه ورشکستگی پدرش بود . او قادر نبود به فقر و بدبختی و تهیدستی بیاندیشد . او که عمری در نعمت و ثروت زندگی کرده بود ، او که همیشه از بهترین و مرفه ترین وسایل زندگی برخوردار شده بود ، اینک برایش سخت بود که بپذیرد باید بقیه عمر را یا لااقل سالهای درازی را با فقر و تهیدستی بسر برد . دنباله افکار بهانه را ورود یک دختر جوان که اشک در چشم هایش حلقه زده بود و یک زن تقریبا پیر از هم گسست .دختر همانطور که سعی می کرد از ریزش اشکش جلوگیری کند از پرستاری که از راهرو می گذشت سراغ امیر را گرفت . پرستار خونسرد و با عجله جواب داد :
- الان زیر عمل است ... باید منتظر باشید تا دکتر از اطاق عمل بیرون بیاید .
بهانه با تعجب بر دختر نگاه کرد ، دختر ظریف و زیبایی بود . رنگ پریده، باریک و بلند با چشمانی سیاه همرنگ
شب و موهایی صاف و بلند ... بهانه از خود پرسید :
- این دختر کیست ؟ امیر که در تهران کسی را نمی شناسد .
دلش می خواست جلو برود و از او بپرسد با امیر چه نسبتی دارد . با وجود اینکه بیش از یکسال امیر را ندیده بود احساس می کرد هنوز دوستش دارد .این جوان مغرور و سر سخت این مرد جذاب و فقیر در تمام زوایای روحش خانه کرده بود ، محبتی ناشناخته و
گنگ که بهانه قبلا نمی توانست آنرا بخوبی احساس کند اما حالا ... که این دختر ظریف و رنگ پریده را مقابل خود می دید. دختری که نگرانی از سرنوشت امیر در چشمهایش موج میزد. قلبش از حسادت فشرده شد . در اعماق دلش احساس کرد که این دختر ناشناس را رقیب خود می شمارد . زن پیری که همراه دختر جوان بود ، روی نیمکتی کنار پدر بهانه نشست و با سادگی و صفا آهی کشید و با صدای بلند گفت :
- خدایا کمک کن ... کمک کن که این جوان نجات پیدا کند .
پدر بهانه سر برداشت . مثل اینکه سنگ صبوری یافته است آشنایی یافته است . طرف زن پیر چرخیده و با صدایی لرزان که خشمی در آن نهفته بود پرسید :
- خانم ... شما ... شما می توانید بمن کمک کنید ... شما این جوان را می شناسید ؟
زن پیر آهسته سر تکان داد :
- بله می شناسم ... نه زیاد ... شما از اقوام او هستید ؟
بهانه تمام قوایش را در گوشهایش متمرکز کرده بود و به گفتگوی پدرش و زن پیر گوش فرا داد ه بود . پدر بهانه دستهایش را در هوا چرخاند :
- نه ... کاملا نمی شناسم . یک موقع در حجره من کار می کرد . من باید بفهمم او در انبار من چه می کرده است . در این موقع شب او آنجا چیکار داشته است . شما نمی توانید بفهمید خانم ، من بیچاره شده ام ... این جوان میداند آتش سوزی چرا و چگونه روی داده است ... شما ... شما می دانید او در انبار من چه می کرده است .
دختر جوان به طرف آنها رفت و آهسته گفت :
- آقا ... ما فقط همسایه او هستیم ... ما مدت کوتاهی است که او را می شناسیم . فقط میدانیم که معلم فرهنگ است و به تازگی از شیراز آمده است ... همین ... بیشتر از این چیزی نمی دانیم .
پدر بهانه با شگفتی بسیار پرسید :
- پس برای چی این وقت شب به این بیمارستان آمده اید ... از کجا فهمیدید که او دچار حادثه ای شده است .
پیش از اینکه زن پیر حرفی بزند دختر جوان گفت :
- از کلانتری برا ی تحقیق در اطراف او آمده بودند ما جریان آتشسوزی را از مامورین کلانتری شنیدیم . همه اتاق او را جستجو کردند . انسانیت حکم می کرد که ما برای عیادتش بیاییم ... خیال می کردیم در تهران کسی را ندارد . این جوان یک انسان واقعی است . هفته پیش که مادر من دچار بیماری شد ، این جوان تمام شب را بیدار ماند. برای مادرم دکتر آورد و دارو خرید ... ما وظیفه داشتیم که اینک از حالش مطلع شویم .
بهانه در تمام مدت سکوت کرده بود و خیره خیره دختر را نگاه می کرد برای چند دقیقه سکوت برقرار شد . ناگهان در اتاق عمل باز شد و دکتر در حالی که دستکش هایش را از دست خارج می کرد از اتاق بیرون آمد . بهانه ، پدرش ، دختر جوان و زن پیر چهار نفری به طرف دکتر دویدند و یک سوال در یک لحظه بر لبان هر چهار نفر جاری شد :
- دکتر حالش چطور است ؟
دکتر نفس بلندی کشید . کبوتر نگاهش روی چهار چهره منتظر پرواز کرد و بعد آرام گفت :
- امیدی نیست . ما وظیفه خود را انجام دادیم ولی سوختگی خیلی عمیق است ... من امیدوار نیستم او نجات پیدا کند .
هر چهار نفر سرهایشان را به زیر انداختند . از چشمهای دختر جوان اشک جوشید و روی گونه هایش سرازیر شد. بهانه لبش را گزید . پدر بها نه مثل کسی که نیرویش را از دست داده است خود را روی صندلی انداخت و زن دست دکتر را گرفت :
- دکتر یک کاری بکنید .
دکتر با مهربانی جواب داد :
- ما تلاش خود را کرده ایم
- یعنی دیگر امیدی نیست ؟
- خدا میداند ... فقط خدا می داند چه پیش خواهد آمد .
درج خبر آتشسوزی در روزنامه ها که با مقدار زیادی شاخ و برگ و دروغ توام شده بود ضربه مهلک تری بر پیکر پدر بهانه وارد کرد . این اخبار دروغ و مغرضانه که با پول و دستور نیاز در روزنامه ها منعکس میشد ، پدر بهانه را یک ورشکست به تقصیر اعلام میکرد و مضمون همه خبرها کم و بیش از این حکایت می نمود که پدر بهانه برای گرفتن حق بیمه عمدا و شخصا با کمک کارمند سابقش انبار را به آتش کشیده است .بیمه با اتکا به همین خبرها حاضر نشد حق بیمه کالاهای سوخته را بپردازد. تجار جز آنهایی که با پدر بهانه سر و کار داشتند به خانه او هجوم بردند و خسارت خود را مطالبه کردند .در اندک زمانی که حتی به دو هفته هم نکشید پدر بهانه تمام موجودی بانکش را پرداخت و ناچار شد خانه و زندگیش را نیز برای فرار از زندان و جلوگیری از آبروریزی بفروش برساند و به یک خانه کوچک و محقر در جنوب شهر نقل مکان کند . بهانه ، بهانه مغرور و خودخواه که همه جوانهای شهر را به بازی می گرفت با تلخی شاهد این تغییرات شگرف و این دگرگونیهای ناگهانی بود . او بکلی گیج شده بود نمی توانست باور کند که طی مدتی به آن کوتاهی همه ثروت و شکوه و جلالش از میان برود و به یک خانواده فقیر و تهیدست مبدل شوند روزهای اول مرتب به بیمارستان می رفت تا از حال امیر جویا شود . اما همیشه جواب پزشکان بیمارستان یکی بود :
- خدا میداند که او زنده خواهد ماند یا نه ... مقاومتش زیاد است ... اما سوختگی هم عمیق و خطرناک می باشد.
پدر سرزنده بهانه که در آستانه پیری هنوز هم شور و شر جوانی را فراموش نکرده بود پس از این حادثه به پیرمردی منزوی و گوشه گیر و خموده مبدل شد . روزها در اتاق خویش میماند و قدم بیرون نمیگذاشت . در این مدت کوتاه به اندازه ده سال پیر و شکسته شده بود . بهانه که می دید پدرش ، خانواده اش دارد از بین میرود به یاد نیاز افتاد . نیازی که در گوشش زمزمه عشق
خوانده بود ، نیاز میلیاردر مشهوری که اگر میخواست می توانست دو برابر ثروت از دست رفته پدرش را به او برگرداند . مدتها درباره نیاز فکر کرد آیا این مرد ثروتمند حاضر میشد در چنین موقعیتی به کمک او بشتابد . آیا حاضر میشد خانواده اش را از نابودی نجات دهد ؟ بهانه سرانجام تصمیم گرفت بر غرورش غلبه کرد و حاضر شد به خاطر خانواده اش به نیاز روی بیاورد از او
بخواهد که کمکشان کند .یک ظهر داغ تابستان ، بهانه عازم محمودیه شمیران شد . همان باغی که نیاز گفته بود بزمگاه عشق و شور و جوانی ماست ، پیرمرد باغبان با دیدن بهانه ، مثل برق گرفته ها برجای خود خشکش زد . مدتی خیره خیره بهانه را نگاه کرد ، گویی باور نمیکرد این دختر رنگ پریده و لرزان همان دختر شیطان و مغرور و خندان دو سه هفته پیش باشد . با تعجب پرسید :
- کاری داشتید ؟
بهانه سرش را پایین انداخت باصدای بغض آلودی جواب داد :
- میخواستم نیاز را ببینم .
باغبان دو دندان زرد و کرم خورده اش را بعلامت خنده نشان داد و گفت :
- اینجا منزل آقای نیاز نیست . آقای نیاز فقط گاهگاهی به اینجا میایند .
بعد چشمکی زد و اضافه کرد :
- فقط وقتی می خواهند خلوت کنند ...
بهانه با التماس پرسید :
- کجا ... می توانم او را پیدا کنم .
پیرمرد مثل اینکه دلش به رحم آمد . نگاهی به اطراف انداخت ، سرش را جلو برد و گفت :
- اگر شماره تلفن او را به شما بدهم قول می دهید که نگویید از من گرفته اید ؟
بهانه قسم خورد :
- به خدا نمی گویم ... آقا خواهش می کنم ... من با او کار فوری دارم .
پیرمرد کتابچه کثیف و چروکیده و کهنه ای را از جیب بغلش بیرون آورد و همانطور که اوراق زرد و رنگ و رو رفته کتابچه را ورق میزد غرولند کرد :
- مگر خدا حساب و کتاب ندارد ... این مرد تا بحال چند دختر را بیچاره کرده است ... چند دختر را به روز سیاه نشانده است ... خدایا پول چه کارها که نمی کند .
بهانه لرزید ، سرش گیج رفت ، خوب میدانست که پیرمرد باغبان از کی و از چی سخن می گوید . اما ناچار بود . چاره ای جز مراجعه به نیاز و درخواست کمک از او را نداشت .
سرانجام پیرمرد شماره تلفن نیاز را یافت و به بهانه داد و بهانه با قلبی لرزان به شهر بازگشت و خودش را به اولین تلفن عمومی رساند و شماره نیاز را گرفت . تلفن با هر زنگی که میزد گویی یک سال از عمر بهانه را گرفته اند . بالاخره زنی آنسوی سیم با لحنی مسخره ، با کلامی زهر آگین جواب داد :
- نیاز در خانه نیست . اسمتان را بفرمایید او اگر دلش خواست به شما تلفن خواهد کرد .
بهانه همانطور که گوشی تلفن را در دست می فشرد گفت :
- گوش کنید خانم من شماره تلفن ندارم به من بگویید او کی در خانه است و کی می توانم با او صحبت کنم .
زن با همان لحن بی تفاوت و پر تمسخر جواب داد :
- هیچوقت ... تا نام شما را ندانم هیچوقت نمی توانید با او صحبت کنید .
- بسیار خب . به او بگویید بهانه نیم ساعت دیگر مجددا تلفن میکند .
گوشی تلفن را سرجایش گذاشت و از باجه بیرون آمد .
سرش گیج می رفت . همهمه ای گنگ و پر طنین ، مثل آوای قبایل وحشی در مغزش طنین انداخته بود . دهانش تلخ و بد مزه بود . راه میرفت بدون اینکه جایی را ببیند . برای اولین بار در زندگیش طعم شکست را احساس میکرد . فکر می کرد تن فروش هرزه ایست که دیگر حتی یک رهگذر مست هم خریدار او نیست .بغض گلویش را میفشرد . دلش می خواست گریه کند . به یاد امیر افتاد . فکر کرد سری به او بزند و از حالش جویا شود . نمیدانست چرا امیر را یک تکیه گاه میداند . یک نقطه امید می داند . از صمیم قلب آرزو می کرد امیر از این حادثه جان سالم به در برد . با وجود اینکه پدرش ، مادرش و همه امیر را گناهکار می دانستند و می گفتند او انبار را به آتش کشیده است ولی بهانه نمی توانست این موضوع را قبول کند .نمی توانست باور کند که امیر به خاطر انتقام از او پدرش را به پرتگاه نابودی بکشاند . وقتی به بیمارستان رسید برای اولین بار به او گفتند که حال امیر رو به بهبود است . شب گذشته برای اولین بار بجای سرم غذا خورده و توانسته است حرف بزند . بهانه تقاضا کرد با امیر چند دقیقه ملاقات و گفتگو کند . ولی به او جواب دادند که امیر به خواب رفته و نمی تواند او را ببیند . بهانه می خواست از بیمارستان بیرون بیاید که باز همان دختر ظریف و رنگ پریده برخورد کرد که با مقداری میوه و یک دسته گل وارد بیمارستان شد . بهانه نتوانست طاقت بیاورد جلو رفت . راست و مستقیم در چشم های دختر نگاه کرد . برای چند دقیقه به گذشته بازگشت . همان دختر مغرور و خودخواهی که هر کاری اراده می کرد انجام میداد . با پوزخند گفت :
- ممکن است اسمتان را بدانم ؟
دختر رنگ پریده با مهربانی جواب داد :
- اوه از دوستی با شما خوشحال می شوم ... من لیلا هستم .
بهانه دندانهایش را به هم فشرد و پرسید :
- شما امیر را دوست دارید ؟
لیلا سرخ شد لبش را گزید و گفت :
- خیلی ... بیشتر از زندگیم ... او را می پرستم ... تمام امیدم اوست .
بهانه احساس کرد که دلش می خواهد این دختر را بکشد او را آزار دهد . چون دارکوبی بر شاخه نورس قلب این دختر بنشیند و قلبش را سوراخ کند . به همین دلیل با کلامی مسموم گفت :
- ولی این پرنده شما دیر زمانی است که اسیر قفس دیگری است .
لیلا چشمهایش را گشاد کرد . سرخی تندی صورت رنگ پریده اش را رنگ کرد و با شتابزدگی گفت :
- منظورتان را نمی فهمم .
بهانه دستهایش را بهم قلاب کرد و گفت :
- خیلی ساده است ...او عاشق من است ... مرا دوست دارد و قرار است بزودی با هم ازدواج کنیم .
گلها از دست لیلا رها شد و روی زمین افتاد .زانوهایش لرزید و قلبش به درد آمد .
- ولی ... ولی من شنیده ام .
آهسته گفت :
- چی شنیده اید خانم ؟
لیلا فورا بر اعصابش مسلط شد . حرفش را فرو خورد . خونسردی خود را به دست آورد و گفت :
- پس به شما تبریک می گویم .
و بی اعتنا به بهانه که از دگرگونی او دچار شگفتی شده بود به راهش ادامه داد . بهانه سری جنباند و از بیمارستان خارج شد . موقعش شده بود که به نیاز تلفن کند . فکر میکرد نیاز هرگز حاضر نخواهد شد با او صحبت کند . وگرنه دلیلی نداشت که در این مدت بسراغش نیاید و خبری از او نگیرد . به تلفن عمومی که رسید داخل شد و با دستی لرزان شماره نیاز را گرفت . قلبش چنان می تپید که گویی می خواهد دیوار سینه اش را بشکافد و بیرون زند . بوق تلفن که در گوشش طنین می انداخت چون همهمه یک سیل خروشان و بنیان کن در سرش می پیچید . داشت مایوس می شد . هیچکس از آنسوی سیم گوشی را بر نمیداشت . مثل اینکه بوق ها و این زنگها را پایانی نیست .اما درست در لحظه ای که می خواست گوشی تلفن را سر جایش بگذارد همان زنی که بار اول به او پاسخ داده بود به او جواب داد :
- بله ... بله ... بفرمایید .
در صدای زن بی حوصلگی و عصبانیت موج میزد . بهانه با التماس سوال کرد :
- آمد ؟
- منظورتان چیه ؟
- آه معذرت می خواهم ... حواسم پرت است ... نیاز آمد ؟
- شما کی هستید ؟
- من بهانه ام .
- بله گوشی خدمتتان باشد .

بهانه از خوشحالی می خواست فریاد بکشد . زمانی کوتاه که بنظر او چون روزهایی دراز و بلند تابستان طولانی می آمد منتظر ایستاد بالاخره صدای نیاز را شنید :


ـ بهانه تویی ؟
- آه نیاز . نمیدانی با چه سختی تو را یافتم . با تو کار لازمی دارم . خیلی لازم .
نیاز خونسرد و آرام خندید :
- عجیب است ... عجیب است .
- چی عجیب است نیاز ؟
- اینکه مرغ با پای خود به قفس بیاید . برای به قفس افتادن التماس کند . ولی فراموش نکن من همان مرد نیرنگ باز و فریبکار باغ شمیرانم .
بهانه دندانهایش را بهم فشرد . میخواست گوشی را سرجایش بکوبد . از اینکه به نیاز تلفن کرده پشیمان شده بود . باور نمی کرد که نیاز با این لحن تحقیر آمیز با او صحبت کند .اما چاره ای نداشت مجبور بود . گفت :
- نیاز گوش کن حالا موقع این حرفها نیست من باید تو را ببینم باید با تو صحبت کنم .
- اگر آن پسره عاشقت را خبر نمیکنی به همان باغ شمیران بیا ... به همان خلوت دنج ... منتها این بار باید قهوه تایلندی را خودت درست کنی .
بهانه با صدای بلند و پرخاشگر گفت :
- نیاز اگر میدانی پدرم ورشکست شده و ما فقیر و تهیدست شده ایم، این را هم باید بدانی که من هنوز غرورم را از دست نداده ام . اگر به تو روی آوردم صرفا به این منظور بود که خیال کردم از احساسات قدیم از دوستی گذشته هنوز در قلب تو اثری مانده است خیال میکرد تو یک انسانی یک انسان واقعی ... نمی دانستم که ...
بهانه نتوانست تحمل کند گوشی را سرجایش کوبید و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود از دکه تلفن عمومی بیرون آمد .
نیاز همانطور که گوشی را در دست داشت فکر کرد :
- بد کردم ... با او به تندی رفتار کردم ... حق نبود ... مگر نه اینکه من انبار پدر او را به آتش کشیدم تا مجبور شود دخترش را به عقد من در آورد پس برای چه او را از خود راندم؟
نیاز به راستی در اعماق قلبش نسبت به بهانه علاقه عمیقی احساس میکرد میدانست که نمی تواند از بهانه چشم بپوشد . حالا موقع آن فرا رسیده بود که با پدر بهانه تماس بگیرد و در مقابل پرداخت سرمایه از دست رفته اش بهانه را ازاو خریداری کند .او را به زنی بگیرد . تا موقعی که قلب هوسبازش از بهانه سیر نشده او را در خانه نگهدارد و هر موقع احساس کرد که بهانه دلش را زده است او را طلاق بدهد و زندگی آزاد و بی بند و بارش را از سر بگیرد .به مرد سپیدمویی که مشاور و آشنای رازهایش بود تلفن کرد و به او گفت :
- به خا نه پدر بهانه برو و بگو من مایلم با او صحبت کنم . بگو که می خواهم رسما از دخترش خواستگاری کنم و اگر سر سختی کرد و خشونت نشان داد به او بگو که من حاضرم در مقابل پرداخت سرمایه از دست رفته اش دخترش را بزنی بگیرم .
بهانه در نهایت شگفتی می دید که پدرش تسلیم شده است . تسلیم نیاز .... می دید که پدرش در سکوتی غم انگیز مشغول تهیه مقذمات ازدواج اوست . یکروز مادرش او را به داخل اتاق صدا کرد و خیلی خشک و سربسته به او گفت :
- بهانه تو دیگر بچه نیستی . تو الان وضع ما را خوب درک می کنی . وضعیت فعلی قابل دوام نیست . تا کی میتوانیم با کمک اقوام شکممان را سیر کنیم ؟ سر ماه کی اجاره خانه را خواهد داد ؟ از آن گذشته میدانم که تو نیاز را دوست داری . پدرت هم این موضوع را میداند و با اطلاع از این جریان موافقت کرده که تو همسر او شوی .
بهانه سرش را پایین انداخت و آهسته گفت :
- ولی مامان شما اشتباه می کنید . من روزی او را دوست داشتم . اما حالا ، حالا نمی دانم چرا نمی توانم خود را قانع کنم که همسر او شوم . او مرد بلهوس و عیاشی است . چطور شما و پاپا اطمینان می کنید که من را به یک چنین مرد هرزه ای شوهر بدهید .
- چاره ای نداریم دخترم . ازدواج تو با او زندگی ما را در مسیر عادیش خواهد انداخت . پدرت را می بینی ، دارد نابود می شود . آنقدر شبها بیدار مانده است ، آنقدر در تنهایی اشک ریخته است که دارد بینائیش را از دست میدهد . تو اگر هم نیاز را دوست نداری باید فداکاری کنی به خاطر من ، به خاطر پدرت ، به خاطر زندگیمان باید همسر او شوی .
مادر بهانه از اتاق خارج شد و بهانه را تنها گذاشت . بهانه حالا حقیقت تلخ را درمییافت، حقیقت اینکه ناچار است راضی شود . هراسی بزرگ مثل سرطان در درونش ر یشه میدواند و بزرگ می شد . فکر می کرد که نیاز دیر یا زود او را از خانه اش بیرون خواهد انداخت . مثل یک چیز کهنه شده و کثیف .مقدمات ازدواج بسرعت فراهم میشد . بهانه شنیده بود که امیر کاملا بهبود یافته و به زودی از بیمارستان مرخص خواهد شد . تنها او بود که دردش را میشناخت و میتوانست حرفش را ،افکارش را و غم درونش را بفهمد . قلم برداشت و برای امیر نوشت :
امیر ... دیگر خسته شده ام ... دیگر پنجه هایم فرسوده است از بس بیهوده بر دیوار سیاه زندگی پنجه کشیده ام . بالهایم از پر گشودنهای پوچ بر بام کلبه هایی که خالی از محبت بود خسته است . امیر میفهمی چه می گویم . دارند مرا می فروشند ، دارند مرا شوهر می دهند . دارند نابودم می کنند و این غم دارد مرا میکشد ... نمیدانم چرا به فکر تو افتاده ام ، تویی که اندوهگین راندمت ، قدر محبتت را نشناختم . اینک که خسته از تلاشهای بیهوده ام . اینک که در چنگال نا امیدی دارم تباه می شوم به تو روی آورده ام . می خواهم لااقل تو بدانی که من هیچوقت به این ازدواج راضی نبوده ام . میدانی امیر حالا فکر میکنم زندگی تا چه اندازه مسخره و پوچ است . حالا در می یابم که ما انسانها تا چه اندازه به خود فریبی عادت کرده ایم . به همین دلیل اگر دیر یا زود شنیدی خودکشی کرده ام تعجب نکن . شادی از من گریخته است . بهاران از دشت زندگی من گریخته اند . اطراف خود بهرچه مینگرم سیاه است و به هر کجا نگاه میکنم تنهایی است . کاش تو میتوانستی همراه من در این بیشه های سیاه و تنهایی باشی . کاش قادر بودی از وحشتم بکاهی و به قلب سردم گرمی بخشی ... ولی افسوس ، افسوس که تا تو از بیمارستان بیرون بیایی من کنیز مردی شده ام که جز خود
خواهی جز هوسرانی و عیاشی چیزی ندارد . نمیدانم چرا این حرفها را با تو در میان می گذارم . نمیدانم تو چه کمکی میتوانی به من بکنی . اما من به خاطر همه گذشته ها از تو معذرت می خواهم. مرا ببخش................................. بهانه
امیر در باغ بیمارستان این نامه عجیب را خواند . نامه گنگ و شتابزده ای که نشان دهنده حالت روحی و افکار مغشوش نویسنده اش بود . امیر وحشتزده شد .خدایا بهانه را می خواستند به کی شوهر بدهند ؟ چه کسی توانسته بود بهانه را با پول به دست آورد ؟ یکباره به یاد نیاز افتاد و همان مردی که انبار کالای پدر بهانه را به آتش کشیده بود .امیر از روزی که به هوش آمده و اندکی سلامتیش را باز یافته بود ساعتها اندیشیده بود که چگونه می تواند نیاز را رسوا کند .به همه بفهماند که این راهزن نیمه شب ، این هیولای خوش صورت ، انبار را آتش زده و موجب بدبختی خانواده بهانه شده است . با عجله به طرف دفتر بیمارستان راه افتاد . دکتر معالجش را در راهرو بیمارستان دید و گفت :
- دکتر ... دکتر من می توانم از بیمارستان مرخص شوم ؟
دکتر لبخند زنان جواب داد :
- دو روز دیگر
- اما دکتر من نمی توانم دو روز دیگر در اینجا بمانم ... من باید خیلی زودتر از بیمارستان بروم .
دکتر چشم هایش را ریز کرد و در حالیکه به دقت به امیر خیره شده بود گفت :
- دوست من اجازه مرخصی تو باید با اطلاع مامورین پلیس باشد .
امیر صدایش را بلند کرد :
- پلیس ؟ چرا ... مگر من چه کرده ام ؟
دکتر دستش را روی شانه امیر گذاشت :
- آرام باش دوست من ... آرام باش ... آنها می خواهند در مورد آتش سوزی از تو تحقیقاتی بکنند .
امیر آرام شد . لبخندی روی لبهایش نقش بست و در مقابل چشمان حیرت زده دکتر با خود زمزمه کرد :
- خیلی خوب است ... خیلی خوب است ... من از خدا همین را می خواستم .
بعد با صدای بلند پرسید :
- خوب کی به آنها اطلاع می دهید که من آماده بازجویی هستم ؟
- هر موقع شما بخواهید .
- همین الان دکتر ... هر چه زودتر بهتر ... من باید حقایق زیادی را با پلیس در میان بگذارم .
دکتر به طرف تلفن رفت . چند شماره گرفت و مدتی آهسته گفتگو نمود و بعد گوشی را گذاشت و به طرف امیر که با لباس بیمارستان روی مبلی نشسته بود رفت و گفت :
- الان می آیند ... افسر فوق العاده خوبی است . وظیفه شناس و سر سخت . از آدمهایی که نظیرش را خیلی کم می توان در زمان ما پیدا کرد .
امیر آه بلندی کشید و جواب داد :
- این هم شانس من است ... خدا کند موفق شوم .
نیم ساعت بعد یک افسر جوان که تازه از دانشکده افسری بیرون آمده و درجه گرفته بود ، مقابل امیر نشسته و به حرفهای او گوش می داد ، هر چه امیر بیشتر حرف میزد ، او متعجب تر می شد . بالاخره افسر جوان پرسید :
- شما مطمئن هستید که اشتباه نکرده اید ؟
- بله ... کاملا مطمئن هستم . وقتی می رفتم تا تلفن عمومی پیدا کنم اتومبیل او را دیدم ، اما در آن لحظه به فکرم نمی رسید که ممکن است او نیاز باشد . جلو رفتم تا از سرنشینانش کمک بگیرم . آنوقت با چشمهای خودم او را دیدم . من بعد از ظهر همام روز با او گلاویز شده و مدتی زد و خورد کرده بودم امکان نداشت که اشتباه کنم و او را نشناسم . او هم مرا دید و به سرعت اتومبیل را به حرکت در آورد .افسر جوان تمام حرفهای امیر را یادداشت می کرد . از این جوان خوشش آمده بود . حرفهای بی پیرایه و ساده
اش بر دل افسر نشسته بود ، به همین دلیل با لحن دوستانه ای از او پرسید :
- به نظر شما حالا باید چکار کنیم ؟
امیر شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- تکلیف روشن است . همین امروز به اتفاق هم به خانه او می رویم و بازداشتش میکنیم .من صریحا شهادت داده ام که او مسبب آتش سوزی است و حرفهایم را در دادگاه نیز تکرار خواهم کرد .
افسر جوان با کمی تردید گفت :
- ولی شما میدانید که او مرد با نفوذی است . ثروتمند و مشهور است و توقیف او ممکن است سر و صدای زیادی ایجاد کند .
امیر با شهامت جواب داد :
- چه بهتر ... اگر این جریان افکار عمومی را متوجه خود سازد خیلی بهتر می توانیم ماسک از چهره این مرد برگیریم و او را به مردم معرفی کنیم . باید کاری کنیم که مردم علیه او شورش کنند و او را به پای میز عدالت بکشانند .
افسر از جا برخاست و گفت :
- موافقم . ولی بهتر است این بازداشت شبانه انجام گیرد . زیرا او آنقدر پارتی دارد و آنقدر در دستگاهها نفوذ دارد که ممکن است نقشه های ما را نقش بر آب کند .
امیر دستش را فشرد و در حالیکه قلبش بر اثر هیجان فشرده می شد گفت :
- غروب منتظرتان هستم . امیدوارم موفق شویم .
بهانه در لباس سپید عروسی زیباتر و دلرباتر از همیشه به نظر می رسید . نیاز در حالیکه دست او را گرفته بود از مقابل میهمانان می گذشت .نیاز از این پیروزی سخت شادمان و مغرور و سرمست بود .یک دسته ارکستر در گوشه باغ بزرگ منزل نیاز مشغول نواختن آهنگهای نشاط آور بودند .پدر بهانه شکسته و قدخمیده در گوشه ای کز کرده بود . او میدانست که دخترش در ازدواج با این مرد هرگز روی خوشبختی را نخواهد دید .میدانست که با دست خودش دختر را تنها دختر دلبندش را به چاه سیاه نگون بختی و تلخکامی سرنگون ساخته است و از این موضوع رنج می برد .بهانه آرام و قرار نداشت . چنان دچار التهاب و اضطراب شده بود که داشت حالش بهم می خورد . یکبار دیگریاد نامه امیر افتاده بود . راز وحشتناکی که امیر می خواست با او در میان بگذارد .لحظاتی گنگ و محو از گذشته ای دور در نظرش مجسم میشد و یک سوال کشنده در مغزش بزرگ و بزرگتر میشد :
- آیا واقعا من دختر هستم ... آیا آنروز ... آنروز بی خبری من از سرزمین بکر و دست نخورده دوشیزگی قدم به سرزمین رویایی زنانگی نگذاشتم ؟ آه که اگر دختر نباشم این مرد بی احساس این عیاش ثروتمند چه خواهد کرد ؟ چه آبروریزی بزرگی بر پا خواهد نمود؟
بهانه و نیاز از مقابل مدعوین گذشتند و در میان کف زدنهای شدید آنها قدم به پیست رقص گذاشتند . بهانه برای اینکه اندکی التهاب و اضطرابش بکاهد پس از چند دور رقص به طرف بار رفت . می خواست مشروب بخورد . آنقدر که مست کند آنقدر که چیزی نفهمد.
نیاز هم با او همراهی کرد . پا به پای او مشروب می خورد . کم کم شب به آخر می رسید دسته ای از مدعوین باغ را ترک گفته و عده ای که خیال داشتند تا صبح خوشگذرانی کنند در گوشه و کنار باغ در آغوش هم فرو رفته بودند .
مرد سپید موی به طرف پدر بهانه رفت و مقابل او سر خم کرد و گفت :
- اجازه می دهید عروس و داماد را دست به دست دهیم ؟
پدر بهانه با صدایی گرفته جواب داد :
- بله ... من هم خسته شده ام ... این مراسم زودتر تمام شود بهتر است .
بعد از جا برخاست و به طرف بهانه و نیاز رفت . بهانه و نیاز هر دو مست بودند . آنقدر مشروب خورده بودند که نمیتوانستند تعادل خود را حفظ کنند .
پدر بهانه دست دخترش را گرفت و آهسته گفت :
- دخترم مرا ببخش .
نیاز مستانه پرسید :
- چی گفتی ؟
پدر بهانه بی توجه به سوالش دست او را گرفت و در دست بهانه گذاشت . اما در همین موقع افسر پلیس همراه با امیر و چند مامور وارد باغ شدند و شتابزده به طرف نیاز رفتند و افسر پلیس با صدای بلند صدایی که همه اطرافیان شنیدند گفت :
- معذرت می خواهم ناچارم شما را به اتهام آتش زدن انبار کالا بازداشت کنم .
نیاز با چشم هایی که از فرط مستی سنگین شده بود و بزحمت می توانست آنرا باز نگه دارد به افسر نگاه کرد و با تمسخر گفت :
- حضرت آقا چی فرمودند ؟
افسر جوان بدون اینکه خونسردی خود را از دست بدهد یک قدم جلوتر گذاشت و با همان صدای بلند تکرار کرد :
- شما متهم هستید که انبار آقای ن را به آتش کشیده اید و من ناچارم شما را بازداشت کنم.
افسر جوان پس از سکوت کوتاهی با انگشت امیر را که بهت زده به بهانه چشم دوخته بود نشان داد و افزود :
- این آقا شما را در حین ارتکاب جرم دیده اند .
قبل از آنکه نیاز جوابی بدهد پدر بهانه جلو پرید و در حالیکه رگهای گردنش متورم شده و صورتش از سرخی
بر افروخته شده بود گریبان نیاز را گرفت و گفت :
- یاا... جواب بده ... حرف بزن ... راست می گوید ؟
مرد سپید موی که در نزدیکی نیاز ایستاده و رنگ به چهره نداشت به دو نفر از مستخدمین اشاره کرد و آنها با عجله جلو رفتند و بازوی پدر بهانه را گرفتند و سعی کردند با زور او را از نیاز جدا کنند . بهانه نتوانست تحمل کند و فریاد زد :
- به پدرم دست نزنید ... احمق ها ... او را رها کنید .
نیاز بی شرمانه سیلی سختی به گونه بهانه کوبید و او را به عقب پرتاب کرد . امیر که نمی توانست تحمل کند در مقابل چشمان او عزیزترین موجود مورد علاقه اش را کتک بزنند با یک خیز بلند خود را روی نیاز انداخت و قبل از آنکه او بخود بجنبد دو ضربه پی در پی به گونه و چانه اش نواخت .نیاز که مست بود بر اثر این ضربات تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد و در همان حال نعره کشید: .........................

- چرا معطلید ... این بی سر و پا را از خانه من بیرون بیاندازید ... مفت خورها همینطور ایستاده اند و نگاه میکنند . این سگ هرزه را از خانه من بیرون بیاندازید .
در یک لحظه عده ای از مستخدمین نیاز که از 20 نفر متجاوز بودند به طرف امیر هجوم بردند و نیاز بلافاصله به افسر جوان نزدیک شد و با خشم گفت :
- شما برای بازداشت من حکم دادستان را گرفته اید ؟
افسر جوان که از فرط عجله و هیجان فراموش کرده بود جریان را به دادستان اطلاع داده و حکم بازداشت نیاز را بگیرد ناچار گفت:
- نه ... یعنی میدانید
نیاز حرف او را قطع کرد و جواب داد :
- بسیار خوب . شما بروید . وکیل من تا چند دقیقه دیگر به کلانتری خواهد آمد .
بهانه روی یک صندلی افتاده بود و زار زار می گریست . مادر بهانه مثل دیوانه ها بهت زده شده و گاه به پدر بهانه که خاموش مثل یک تکه چوب خشک روی صندلی افتاده بود و گاهی به بهانه که نمی توانست جلوی اشک ریختنش را بگیرد و با صدای بلند میگریست و زمانی به مستخدمین که در جلوی در باغ امیر را کتک می زدند نگاه میکرد . گیج شده بود و نمیدانست تکلیفش چیست و باید چکار کند.نیاز جلوی صندلی پدر بهانه ایستاد و فریاد زد :
- بیچاره من به تو ترحم کردم ... فهمیدی ... اگر دترت را برای همسری انتخاب کردم فقط از راه ترحم بود و حالا میفهمانم که با چه کسی طرف هستی ...
اما پدر بهانه نه جوابی داد نه سر برداشت . همانطور ساکت و آرام روی صندلی نشسته بود و به نظر میرسید که به زمین خیره شده است .مهمانها که سخت مست بودند و همه این جریانات فقط موجب تفریح و خنده آنها شده بود دور نیاز جمع شده و در گوشی صحبت میکردند و گاه گاه میخندیدند .
نیاز که سکوت پدر بهانه را دید بیشتر خشمگین شد و با صدایی بلندتر فریاد زد :
- احمق ترسو حرف بزن ...
مهمانها مستانه فریاد کشیدند :
- راست می گوید حرف بزن ...
همه از اینکه مردی را تنها و بی دفاع گیر آورده و میتوانستند چون دلقکی مسخره اش کنند خوشحال بودند .بهانه از جا پرید . پشت به پدر و رو در روی نیاز ایستاد . دستش را به کمرش زد و چشمهایش را به حالت وحشتناکی تا آنجا که امکان داشت گشود و فریاد زد :
- کی به تو اجازه داده است با پدر من اینطور رفتار کنی ؟
نیاز به طرف مهمانها رو کرد و در حالیکه انگشتش را به طرف بهانه بلند کرده بود با خنده گفت :
- راستی به نظر شما این دختره لیاقت همسری مرا دارد یا بهتر است او را به راننده ام واگذار کنم ؟
مادر بهانه که تحملش را از دست داده بود دستش را روی شانه شوهرش گذاشت خم شد و در گوش او گفت :
- بلند شو ... بلند شو برویم ... من این زندگی را نمی خواهم مرگ بر این زندگی ترجیح دارد . این عیاشها این خوکهای کثیف و این سگهای هرزه بویی از انسانیت نبرده اند ... آنها چون پولدار و ثروتمند هستند خیال میکنند آقا و سرور همه مردم هستند و تف به این ثروت ... تف به این زندگی اشرافی ... من ترجیح می دهم بمیرم و در میان این خوکهای کثیف که بوی گندشان مشام را آزار می دهد زندگی نکنم ...
و بعد دستش را از روی شانه شوهرش برداشت و آمده شد که شوهرش برخیزد و اما پدر بهانه مثل سنگ از روی صندلی واژگون شد و چون برق گرفته ها خشک و بی روح روی زمین باقی ماند .مهمانها وحشتزده یک قدم عقب رفتند . نیاز با دهان نیمه باز به این صحنه چشم دوخت. بهانه بطرف پدرش دوید و سر او را بلند کرد ... از میان مستخدمین که در باغ را بسته و به داخل بازگشته بودند این زمزمه شنیده شد :
- سکته کرده است ... سکته کرده است . بیچاره شب عروسی دخترش مرد ...
مادر بهانه با صدای بلند شیون می کشید عروسی بهم ریخته بود . بهانه زار زار تلخ و اندوهگین می گریست .نیاز مات بهت زده حیران و سر گشته ایستاده بود .سکوت دهشتناک باغ ، صدای شیون بهانه و مادرش را به کام می کشید .با اعمال نفوذی که نیاز بکار برد به شکایت مادر بهانه و امیر و اتهام آتش زدن انبار رسیدگی نشد . افسر جوان که سخت می کوشید تا دوباره پرونده را که مختوم اعلام کرده بودند به جریان اندازد به یکی از شهرستانهای پرت و دور افتاده منتقل و یکی دو روزنامه مخالفی که می خواست در این باره نغمه ای آغاز کند با دسیسه نیاز تعطیل شد .بین نیاز و بهانه سکوت وحشتناکی پرده کشیده بود . در طی روزها آن دو با هم کلامی نمی گفتند .بهانه رسما و قانونا همسر نیاز محسوب می شد . نیاز حالا که مرغ را در قفس داشت برای سر بریدنش برای کام گرفتن و اذیت کردنش هیچ عجله ای نشان نمی داد . می خواست آنقدر بهانه را رنج دهد آنقدر شکنجه دهد تا بهانه به دست و پایش بیافتد التماس کند و از او طلب بخشش نماید .هر شب با زن روسپی تراز اولی از آن زنان کاباره ای یا از آن روسپیهای اشرافی به خانه باز می گشت .بهانه را از اتاق کوچکش که بی شباهت به یک اتاق مستخدم نبود بیرون می کشید و مجبورش می کرد که از
زن روسپی پذیرایی کند و یا شاهد عشقبازی اش باشد . بهانه از این همه پستی از این همه رذالت رنج می برد و نمی توانست کلامی بر لب براند . از مادرش اطلاعی نداشت . زیرا نیاز ملاقات آن دو را ممنوع کرده بود .نمیدانست که مادرش پس از مرگ پدر چگونه زندگی را می گذراند و همین همانقدر او را رنج میداد که بی خبری امیر .امیر را یک حامی یک پناهگاه می دانست . اما حالا که او رفته بود کاملا تنها بود و این تنهایی را به نحوی هول انگیز احساس می کرد .چند بار تصمیم گرفت خودکشی کند . اما هر بار امیدی کوچک و واهی او را از این کار باز میداشت . تنها دلخوشی او یاد آوری روزهای گذشته بود .یاد روزهایی که با امیر خلوت میکرد دلبری مینمود و گاه قهر و گاه آشتی می کرد . روزهایی که نیاز از خانه بیرون میرفت احساس آرامش میکرد و چون شب فرا میرسید اضطراب بر قلبش چنگ می انداخت . اگر نیاز یک شب هنگام مستی هوس می کرد که به اتاق او بیاید تکلیف چه بود . حالا دیگر کم کم اطمینان یافته بود که دختر نیست و امیر نیز این موضوع را میدانست .یاد یکروز داغ تابستان که آن دو با هم بودند هر لحظه در خاطره اش زنده میشد . همه هیجانات و اضطرابات و لذات آن بعداز ظهر داغ را بخاطر می آورد که چگونه تب زده و بیمارگونه خود را در آغوش امیر رها کرده و ام�


:: موضوعات مرتبط: داستان , رمان , ,

|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: